ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 54
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 1993
بازدید ماه : 21973
بازدید سال : 40381
بازدید کلی : 273188

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

لیلا با کنجکاوي پرسید:کدوم یارو؟
با ناراحتی گفتم:همون آقاي حل تمرین را می گم دیگه...
لیلا با خنده گفت:آهان!...بابا ناراحت نباش,برو بگو ببخشید وقال قضیه رو بکن!
گفتم:کاش همه چیز با همین یک کلمه توم بشه.
لیلا راهنما زد وبعد گفت:حل می شه!
سر کلاس ادبیات,حواسم پرت بود.استاد داشت شعري ازحافظ را معنی می کرد.و من یاد
حرفهاي دیشب پرهام افتادم.قبل از این که دانشگاه قبول شوم,پرهام قبله آمال من بود.گاهی
اوقات عکسش را به مدرسه می بردم وجلوي دوستانم پز می دادم وچند تا چاخان هم می
کردم.آن روزها آرزو داشتم پرهام کمی به من توجه کند,ناخودآگاه کارهایی می کردم که
می دانستم دوست دارد.یکبار دفتر خاطراتم را از روي سادگی به پرهام داده بودم و بعداَ مطلابق
با جواب پرهام به سوالها,رفتار می کردم.چه رنگی دوست داشت؟صورتی!پس لباس صورتی
بپوشم.چه غذایی دوست داشت؟فسنجان!پس باید به مامان بگم امشب که دایی اینها خانه ما
مهمان هستند,فسنجان درست کند....اما حالا انگار آنروزها مال خیلی وقت پیش بود.مال وقتی
که من کودك بودم.دیشب حرفهایی را شنیدم که آرزو داشتم یکی,دو سال پیش می زد.شاید
آنموقع اگراین حرفها را می زد,با اشتیاق قبول می کردم ولی حالا...با تکان دست آیدا به خود
آمدم.همه نگاهها متوجه من بود ومن اما اصلاَ متوجه نبودم.استاد دوباره تکرار کرد:
-پس صنعت به کار رفته در این بیت چیست,خانم مجد؟
با لکنت وخجالت گفتم:ببخشید استاد,اصلاَ متوجه نبودم.
استاد با اینکه رنجیده بود,حرفی نزد واز سوالش صرف نظر کرد.بعد از اتمام کلاس ,بچه ها
دسته دسته کلاس را ترك می کردند,من اما همچنان نشسته بودم.سرانجام لیلا گفت:-وا؟تو امروزچته؟مثل پونز چسپیدي به صندلی,پاشو بابا,بدو برو دنبال اون پسره دیگه.
اَه!پاك یادم رفته بود.با بیزاري بلند شدم وگفتم:حالا کجا دنبالش بگردم؟
لیلا درحالی که کلاسور من هم همراهش می آورد,گفت:حالا بیا,می ریم ازاتاق استادان سوال
می کنیم.
راه پله ها طبق معمول شلوغ بود.صداي همهمه بچه ها فضا را پرکرده بود.وقتی پشت دراتاق
استادان رسیدیم با التماس به لیلا گفتم:لیلا می شه تو بپرسی,می ترسم سرحدیان نشسته
باشه,خجالت می کشم برم تو!
لیلا حرفی نزد وبا شجاعت پس از زدن چند ضربه به در,داخل شد.چند لحظه پشت در پا به پا
می کرد تا آمد.با خوشحالی گفت:اینجا نبود.اسمش ایزدي است.باید بري ساختمون
! روبرویی,اتاق 301
درست روبروي دانشگاه ما,ساختمان دو طبقه اي بود که مربوط به اموراداري ودفتري دانشگاه
می شد.چند تا کلاس وآزمایشگاه هم آنجا بود ولی ما تا حال گذرمان به آنجا نیفتاده بود.به
دنبال لیلا به آن طرف خیابان رفتم وپس از بازرسی خواهران وارد شدیم.آنجا هم با ساختمان ما
فرقی نمی کرد.ساختمان قدیمی و کهنه اي که معلوم بود قبلاَ مسکونی بوده است.وقتی پشت
در اتاق 301 رسیدیم,تابلوي کوچکی کنار در توجه مان را جلب کرد.
روي تابلو نوشته شده بود"واحد فرهنگی و عقیدتی"نگاهی به لیلا انداختم وبا ابرویم به تابلو
اشاره کردم.لیلا هم شانه اي بالا انداخت وگفت:چاره اي نیست.
با کمی دلهره موهایم را زیرمقنعه پوشاندم وبعد آهسته در زدم.صداي مردانه اي بلند
شد:بفرمایید.

دررا باز کردم وبسم الله گویان وارد شدم.اتاق کوچکی بود با دو میزو یک صندلی,پشت یکی
از میزها,مردي میانسال با ریش وسبیلی انبوه نشسته بود.پیراهن وکت تیره اي به تن داشت
وعینک بزرگی به چشم زده بود,سمت راستش,پشت میز دیگر آقاي ایزدي نشسته بود.یک
کامپیوتر هم جلوش بود واصلاَ متوجه من نشد.
زیر لب سلام کردم ودر را پشت سرم بستم.مرد عینکی با دیدن من,سر به زیرانداخت
وگفت:سلام علیکم,بفرمایید.
لحن خشک وجدي اش کمی ترسناك بود.با دلهره گفتم:با آقاي ایزدي کار داشتم.
ایزدي با شنیدن اسمش سر بلند کرد وبه من نگاه کرد,آهسته گفت:
-بفرمایید.
عصبی رفتم جلوي میزش وگفتم:راستش من آمدم خدمتتان که...
آقاي ایزدي منتظر نگاهم میکرد.با جسارت نگاهش کردم.چشمان گیرا ودلنشینی داشت.رویهم
رفته قیافه اي داشت که با دیدنش به جز کلمه مظلوم چیزي به یادم نمی آمد.با دیدن نگاه خیره
من,سر به زیرانداخت وگفت:
-بفرمایید.من درخدمتتان هستم.
نمی دانستم سرِزبان درازم چه بلایی آمده بود.با مشقت گفتم:من مجد هستم.
این ترم با آقاي سرحدیان ریاضی ( 1)داریم.شما هم دو هفته پیش براي حل تمرین...
آقاي ایزدي که تازه متوجه شده بود,سري تکان داد وگفت:آهان...
دوباره گفتم:انگار من باعث رنجش شما شدم...حالا آمدم که...یعنی آقاي سرحدیان گفتند که
شما ناراحت شدید و...
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1195
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود